جدول جو
جدول جو

معنی تره فروش - جستجوی لغت در جدول جو

تره فروش
(اَ فَ)
سبزی فروش. (ناظم الاطباء). فروشندۀ تره. فروشندۀ گندنا. بقال:
ابلهی کن برو که تره فروش
تره نفروشدت به عقل و تمیز.
چیز باید که کار در عالم
چیز دارد که خاک بر سر چیز.
مسعودسعد.
و رجوع به تره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرده فروش
تصویر خرده فروش
فروشندۀ اشیای دست دوم، مقابل عمده فروش، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، سقط فروش، پیله ور، پیلور، چرچی، سقطی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برده فروش
تصویر برده فروش
فروشندۀ غلام و کنیز
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
کله پز. (ناظم الاطباء). و رجوع به کله پز شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ر)
که پیه فروشد. شحام. شاحم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ خوا / خا)
خوب صورت و زیبا و زیباپیکر، از عالم نازفروش. (آنندراج) :
برد سودای مه طرح فروشی بازم
عشق او ورزم و طرح دگری اندازم.
سیفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
منافق. ریاکار. (آنندراج). ریاکار. مکار. سالوس. (ناظم الاطباء) :
ای امت بدبخت بدین زرق فروشان
جز کز خری و جهل، چنین فتنه چرائید.
ناصرخسرو.
نیست همتای تو در ظل سپهر ازرق
این نه زرق است و بدین گفته نیم زرق فروش.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به زرق و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کسی که حبوب از قبیل گندم و جو فروشد. (ناظم الاطباء). آنکه غله فروشد. فروشندۀ غله. رجوع به غلّه شود: غله فروش مادام بد بود و بدنیت... (منتخب قابوسنامه ص 178)
لغت نامه دهخدا
(رَ / پیرْ هََ)
فروشندۀ کاه. کسی که شغلش فروختن کاه است: بدان موضع که از در شرقی اندر آیی اندرون در کاه فروشان، و آن را دروازۀ غوریان خوانند. (تاریخ بخارا).
- میدان کاه فروشان، آنجا که فروشندگان کاه گرد آیند و کاه فروشند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
فروشندۀ شوره. فروشندۀ ازتات پتاسیم: ملاح، شوره فروش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ عا)
؟ فروشندۀ تعب. آنکه تعب دهد. رنج و سختی محنت و زحمت دهنده:
آنگه که روز خویش ببیند تعب فروش
نه رحم یادش آید و نه لهو و نه طرب.
ناصرخسرو (دیوان ص 433).
و رجوع به تعب شود
لغت نامه دهخدا
عرق فروشنده. آنکه عرق و مشروبات دیگر فروشد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ دی دَ / دِ)
خلاّل. (دهار). فروشندۀ سرکه:
زشت باشد که پیش چشمۀ نوش
در گشاید دکان سرکه فروش.
نظامی.
شیرینی تازه از شکرخندۀ تو
کرده ست شکرفروش را سرکه فروش.
ظهوری (از آنندراج).
، اخم رو و بیدماغ. (مجموعۀ مترادفات ص 27). سخت بیدماغ. بدخو:
صبحوارم چو دادی اول نوش
از چه گشتی چو شام سرکه فروش.
نظامی.
، بدگوی. طعنه زن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دوره گرد. طواف. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوره گرد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ شِ)
که شبه فروشد:
تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانش
شبه فروش چه داند بهای در ثمین.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ خوَرْ / خُرْ)
دباس. که فروختن شیره پیشه دارد. (یادداشت مؤلف). ربی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
مرغ فروشنده. فروشندۀ مرغ. کسی که شغل و حرفۀ او فروش مرغ باشد. طیوری ّ. (ملخص اللغات حسن خطیب)
لغت نامه دهخدا
(اَ آ)
کسی که کنجد و سیاهدانه و مصالح نان بفروشد. (آنندراج) (بهار عجم). فروشندۀ تخمه. که تخم کدو و هندوانه و جز آن فروشد:
چه گویم ز بیداد تخمه فروش
که در سینه ام سوخت دل را ز جوش.
وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
مقابل عمده فروش. قسمی پیله ور. (یادداشت بخط مؤلف). فامی. فروشندۀ دوره گردی که آینۀ خرد و مایحتاج خرد بمردمان می فروشد. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه آینه های کوچک و صابون و عطر و عطریات و بند جوراب و شمعچه و سنجاق موی و تکمه فروشد در حال گشتن در کویها و برزنها. (یادداشت بخط مؤلف). بهندی آنرا بساطی گویند. (غیاث اللغات). شخصی که سهل وکم بها بفروشد چون آئینه و شانه و امثال آن و این ازنوع بساطی بود در هندوستان. (آنندراج) :
ز خرده فروشم دل زار سوخت
ز غم خرده چون شد بهیچم فروخت
ز هر جنس بینی در آنجا هجوم
بترتیب شایان چو در دل علوم
مزین شده همچو حسن بتان
ز آیینه و شانه و سرمه دان.
وحید (از آنندراج).
آن خرده فروشی است که بر روی بساط
از چشم دو مهرۀ عجائب دارد.
شفائی (از آنندراج).
چو دید گرمی بازار در دکان رخت
بساط خرده فروشی ز قطره چید عرق.
طغرا (از آنندراج).
صاحب آنندراج میگوید در غزل زیر از سیفی معلوم می شود که خرده فروش تیرو تبر و تیشه و تیغ و چقماق نیز فروشد:
دلبر خرده فروشم هست شوخی خرده دان
بهر صید مرغ دل دامی کشیده بر دکان
تا که در سودا بزنجیر جنونم درکشد
با من دیوانه اشکیلی ببازد هر زمان
گه تبر بر دست گیرد گاه تیشه گاه تیغ
گه برای قتل عاشق راست میسازد سنان
سنگ بر چقماق تازد بهر این دل سوخته
آتش افتاده ست در جانم از آن چقماقدان
آن پری هرگه که قصد قتل سیفی میکند
تیغ خود را راست میسازد برای امتحان.
سیفی (از آنندراج).
کوهای خلق بسته و نابسته زآنکه هست
چون حلقه های خرده فروشان فراخ و تنگ.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
فروشندۀ ترشی
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ کَ)
آنکه به نیابت از میت مستطیع و واجب الحج در ازاء مزدی حج گزارد. معافر. (مهذب الاسماء). و غالباً خریداران حج بکسی مراجعه میکنند که خود بحج رفته و از نظر مذهبی مورد اطمینان باشد و چه بسا کسانی در این کار تخصص یافته و بلقب ’حجه فروش’ شهرت یابند، مانند حاجی ملاباقر تبریزی حجه فروش که داستانی از او در کتاب ’النجم الثاقب’ حاجی نوری متوفی 1320 هجری قمری و در کتاب مفاتیح الجنان شیخ عباس قمی (ص 551) آمده است. حجه فروش باید از محل سکونت موکل خود (حجه خر) با هزینۀ او بسفر حج اقدام کند ولیکن اگر دارائی موکل کفاف همه این مخارج را ندهد برخی اجازه میدهند که هزینۀ سفر حجه فروش فقط از محل میقات تا مکه و بازگشت به میقات پرداخت شود. و این حج را حج میقاتی نامند
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فروشندۀ چرم. چرم فروشنده. صرّام. آنکس که فروختن چرم پیشه دارد. کسی که چرم فروشی پیشۀ اوست. رجوع به چرم فروشی شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ وَ)
نام گروهی که شغل آنها حمل مرده می باشد. (ناظم الاطباء). در مآخذ دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرغ فروش
تصویر مرغ فروش
کسی که شغلش فروش مرغ است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهر فروش
تصویر گهر فروش
آنکه گوهر فروشد گوهری جواهری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاه فروش
تصویر کاه فروش
آنکه کاه فروشد کسی که شغلش کاه فروشی است: (گفت: ای برادر چون بزیر روی بمحلت کاه فروشان رو بسرای جوانمرد ان) (سمک عیار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرش فروش
تصویر فرش فروش
بوبفروش آنکه انواع فرش و قالی فروشد
فرهنگ لغت هوشیار
چاش فروش جرتا فروش کسی که حبوب از قبیل گندم و جو و ارزن و جز آنها فروشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرق فروش
تصویر عرق فروش
باده فروش آن که عرق و مشروبات دیگر فروشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرح فروش
تصویر طرح فروش
خوب صورت زیبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیه فروش
تصویر پیه فروش
آنکه پیه بفروش رساند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرده فروش
تصویر خرده فروش
آنکه کالا ها و اجناس را بمقدار اندک فروشد مقابل عمده فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرق فروش
تصویر زرق فروش
دو رو دو رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برده فروش
تصویر برده فروش
فروشنده برده فروشنده غلام و کنیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگه فروش
تصویر برگه فروش
قبض
فرهنگ واژه فارسی سره